حسن کچل

افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: انتخاب و بازنویسی محمدرضا شمس

کتاب مرجع: پهلوان پنبه بازده افسانه ایرانی صفحه ۲۲نشر افق چاپ اول ۱۳۷۷

صفحه: 107-115

موجود افسانه‌ای: دیگچه جادوییالاغ جادوییکدوی جادویی

نام قهرمان: حسن کچلکمک قهرمان: پیرمرد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: سلطان

افسانه حسن کچل بیش از هر افسانۀ دیگر با روایت‌های گوناگون تعریف شده است. روایت کُردی آن به نام حسن ترسالو در بین مردم کرد مشهور است این روایت را به زبان مردم تهران می‌خوانیم.

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود. پیرزنی بود که یک پسر داشت. پسر این پیرزن کچل بود، یعنی مو نداشت. سرش مثل آینه صاف بود. برای همین او را حسن کچل صدا می‌کردند.حسن کچل خیلی تنبل بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می‌کشید و هیچ‌کاری نمی‌کرد فقط می‌خورد و می‌خوابید. پیرزن که همه به او «بی بی» می‌گفتند، مجبور بود روزها توی خانۀ این و آن کار کند، ظرف بشوید، رخت بشوید، غذا بپزد، قالی ببافد، جارو کند، پارو کند نخ بریسد و... تا لقمه ای نان به دست بیاورد و توی شکم حسن بریزد، اما شکم حسن که به این سادگی پر نمی‌شد! هی می خورد و فریاد میکشید: «بی بی! من گشنمه، غذام کمه، غذا میخوام یه عالمه.»روزها پشت سر هم می‌گذشتند. حسن کچل هم هی می‌خورد و می‌خوابید و روز به روز چاقتر می‌شد اما بی بی بیچاره هی غصه می‌خورد و روز به روز لاغرتر می‌شد. تا اینکه یک روز همسایه ها دور او را گرفتند و پرسیدند: «چه شده بی بی؟ داری ذره ذره آب می‌شوی، باریکتر از طناب می شوی. اگر غم داری بگو، چیزی کم داری بگو.»بی بی که اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود، سر درد دلش باز شد و غصه‌هایش را بیرون ریخت. زنهای همسایه گفتند: «این که غصه ندارد، هر کاری یک راهی دارد. باید حسن را وادار به کار کنی. باید او را از خانه بیرون کنی، روانۀ کوچه و بازار کنی. مرد باید کار کند، دنبال روزی برود. خانه نشستن که برای مرد کار نمی‌شود.»بی بی پرسید: «چطوری؟ چه جوری؟ این کار خیلی سخت است. مثل گرفتن گنجشک از روی درخت است!»زنهای همسایه گفتند: «چی می‌گویی بی‌بی؟ اصلاً هم سخت نیست. خیلی هم راحت است. فقط باید هر چه ما گفتیم، گوش کنی شاد باشی و غم را فراموش کنی!»آنها به بی‌بی گفتند که چه کاری بکند و چه کاری نکند. بی بی هم خیلی خوشحال شد. از آنها تشکر کرد. بعد رفت بازار و یک پاکت سیب سرخ و درشت خرید و به خانه آورد. سیب‌ها را یکی یکی توی اتاق چید. یکی را این ور گذاشت، یکی را آن ور. یکی را وسط اتاق، یکی را جلو در، یکی را توی حیاط گذاشت، یکی را کنار باغچه، یکی را جلو در حیاط گذاشت و یکی را هم توی کوچه، بعد خودش گوشه ای پنهان شد.حسن کچل مثل همیشه کنار تنور خوابیده بود. خورشید بالا آمده بود و روی حسن تابیده بود. اما حسن کچل عین خیالش نبود. خوابیده بود و خواب می‌دید، خواب مرغ و چلوکباب می‌دید!بعد از مدتی حسن کچل از خواب بیدار شد. چشم‌هایش را یواش یواش باز کرد. این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد تا چشمش به سیب‌ها افتاد. اب از دهانش راه افتاد. فریاد زد: «بی بی من سیب می‌خواهم. بیا به من سیب بده!»این را گفت، اما جوابی نشنید، با خودش گفت: «حتماً دوباره رفته خانۀ همسایه کار کند، بهتر است بخوابم تا برگردد.» بعد چشم‌هایش را بست و خوابید. خواب یک باغ بزرگ پر از سیب را دید. سیب‌های سرخ و آبدار از روی درخت‌ها پایین می افتاد و به صف می‌شدند. بعد یکی یکی به نوبت، توی دهانش می رفتند. حسن کچل میخورد و سیر نمی‌شد.یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، اما بی بی برنگشت. حسن کچل که شکمش به قار و قور افتاده بود از خواب بیدار شد و دوباره بی بی را صدا کرد: «بی بی جان کجایی؟ پس چرا نمی‌آیی؟»اما باز هم از بی بی خبری نشد. حسن کچل طاقتش طاق شده بود. تمام تنش از ناراحتی داغ شده بود. با تنبلی دستش را دراز کرد و یکی از سیب‌ها را برداشت و توی دهنش گذاشت. دید خیلی خوشمزه است. بعد با هر زحمتی بود از جایش بلند شد و سیب‌ها را یکی یکی برداشت و توی پیراهنش گذاشت. تا اینکه به کوچه رسید. سرخ ترین و درشت ترین سیب، توی کوچه بود. حسن کچل هن و هن کنان و نفس نفس زنان به طرف سیب رفت تا پایش به کوچه رسید. بی بی در را بست. رنگ از روی حسن پرید. با عجله برگشت و فریاد کشید: «بی بی جانم! مهربانم! بی بی قشنگم! زبرو زرنگم! در را باز کن. من می‌ترسم. دارم مثل بید می‌لرزم.»اما هر چه حسن گریه و زاری کرد، فایده ای نداشت. بی بی گفت: «تا کی می خواهی کنار تنور دراز بکشی؟ برو مثل بقیه کارکن، پولی برای خودت دست و پا کن. توی خانه نشستن که برای مرد کار نمی‌شود. هر کسی باید به دنبال روزی خودش برود.»حسن کچل از روی ناچاری راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به دکان بقالی پرسید: «آقا بقال شاگرد نمی خوای؟»بقال نگاهی به سر تا پای حسن کرد و گفت: «پسرجان! چه کار بلدی؟» حسن گفت: «هیچ‌کار!» بقال پرسید: «اسمت چیه کاکل زری؟!» حسن گفت: «حسن» بقال خندید و گفت: «گل پسر، قند عسل، کاکل به سر، حسن کچل! تا حالا چه کار می‌کردی؟ مگس شکار میکردی؟»حسن که خیلی ساده بود جواب داد: «نه... مگس شکار نمی‌کردم تو خانه می‌خوردم و می‌خوابیدم.» بقال دوباره خندید و گفت: «نه پسر جان! آدم تنبل به درد ما نمی خورد.»حسن کچل به دکان کفاش و بزّاز هم که رفت، همین جواب را شنید. تا اینکه به دکان قصابی رسید. سلام کرد و پرسید: «آقا قصاب! شاگرد نمی‌خواهی؟» قصاب نگاهی به سر تا پای حسن انداخت و گفت: «چه کار بلدی؟» حسن گفت: «هیچ‌کار!» قصاب پرسید: «اسمت چیه؟» حسن جواب داد: «حسن کچل.»قصاب که مرد مهربانی بود، گفت: «نه، تو حسن کچل نیستی. حسن هستی از امروز هم شاگرد منی.»حسن کچل خوشحال شد. فوری دست به کار شد. تا غروب آفتاب کار کرد. هوا داشت تاریک می‌شد. شب داشت نزدیک می‌شد. قصاب یک سکه و کمی گوشت داد به حسن و گفت: «این مزد امروزت. اگر دوست داشتی باز هم اینجا کار کنی، فردا صبح یک خرده زودتر بیا.» حسن گفت: «چشم!»بعد به طرف خانه راه افتاد. همان طور که می‌رفت، به پیرمرد فقیری رسید. حسن کچل که خیلی مهربان بود. سکه را به پیرمرد داد و دوباره راه افتاد، اما هنوز چند قدمی نرفته بود که کلاغی از راه رسید و توی یک چشم به هم زدن، گوشت را قاپید و فرار کرد. حسن کچل که خیلی عصبانی شده بود، دنبالش دوید. کلاغ پرید. حسن دوید، اما به کلاغ نرسید خیلی غمگین شد. رفت و رفت تا دوباره به همان پیرمرد فقیر رسید. پیرمرد پرسید: «چی شده حسن؟... چرا غمگینی دوست مهربان من؟»حسن کچل تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. پیرمرد دستی به سر حسن کشید و گفت: «غصه نخور پسرم! خدا بزرگ است.» آن وقت از توی توبره اش دیگچه ای در اورد و گفت: «این یک دیگچۀ چوبی است. دیگچه خیلی خوبی است. هر غذایی را که بخواهی، فوری برایت آماده می‌کند. فقط کافی است هر وقت گرسنه شدی با کفگیر به ته آن بزنی و بگویی پلو می‌خوام، مرغ می‌خوام، کباب می‌خوام، قیمۀ بادمجان می‌خوام، برّۀ بریان می‌خوام.» بعد دیگچه را به حسن داد و گفت: «هر وقت هم به کمک من احتیاج داشتی، یا با من کاری داشتی، بيا اينجا.»حسن کچل از پیرمرد تشکر کرد. دیگچه را برداشت، روی سرش گذاشت و راه افتاد. هوا حسابی تاریک شده بود که به خانه رسید. در زد. بی بی از پشت در پرسید: «کیه؟» حسن جواب داد: «بی بی جون منم حسن، حسن کچل... خسته ام با دست پر برگشته ام.».بی بی خیلی خوشحال شد. در را باز کرد. سر حسن را روی سینه اش گذاشت و مثل بچه ای نازش کرد.حسن دیگچه را نشان بی بی داد و گفت: «ببین چه دیگچۀ خوبی برایت آورده ام. این یک دیگچۀ معمولی نیست. یک دیگچۀ جادویی است.»آن وقت با کفگیر به ته دیگچه زد و خواند: «چلو می‌خوام، پلو می‌خوام، مرغ می‌خوام، کباب می‌خوام، قیمه بادمجان می‌خوام، برّۀ بریان می‌خوام!»ناگهان دیگچه پر از غذا شد. بیبی و حسن با خوشحالی مشغول خوردن شدند. هر چه می‌خوردند سیر نمی‌شدند. بی بی یکهو از خوردن دست کشید. حسن پرسید: «چی شده بی بی؟ چرا نمی خوری؟».بی بی که مثل حسن مهربان بود، آهی کشید و گفت: «کاش همسایه ها هم می توانستن از این غذا بخورند.»حسن فکری کرد و گفت: «این که غصه نداره، هر کاری راهی داره فردا به همسایه ها بگو ناهار بیایند اینجا.»فردای آن روز، بی بی تمام همسایه ها را خبر کرد. حتی به کفاش و بزّاز و بقال هم گفت که ناهار بیایند آنجا. همسایه‌ها که خیلی تعجب کرده بودند. از هم می پرسیدند: «چی شده؟ نکند حسن گنج پیدا کرده؟!»این خبر دهان به دهان گشت تا به گوش جاسوس‌های حاکم رسید. آنها هم فوری خبر را به گوش حاکم رساندند. حاکم که خیلی بدجنس بود، دستور داد که مأمورها به خانه حسن بریزند و سر از کارش در بیاورند. جاسوس‌های حاکم به خانه حسن کچل رفتند. یکی از آنها با هر کلکی که می‌توانست خودش را به آشپزخانه رساند و گوشه ای پنهان شد. موقع ناهار که شد، حسن کچل و بی بی به آشپزخانه رفتند. حسن دیگچه را روی زمین گذاشت. با کفگیر به ته آن زد و خواند. دیگچه پر از غذا شد. چشم‌های جاسوس از تعجب چهار تا شد. بی‌بی نندنند سینی ها را پر از غذا می‌کرد و حسن هم می‌برد برای مهمان‌ها سینی های غذا پشت سر هم پر و خالی می‌شد، اما دیگچه هنوز پر بود.وقتی مهمان‌ها غذایشان را خوردند و رفتند. بی‌بی و حسن که خیلی خسته شده بودند، دراز کشیدند تا کمی خستگی در کنند، اما ناگهان سربازان حاکم از راه رسیدند و بعد از اینکه حسن را یک کتک حسابی زدند، دیگچه را برداشتند و رفتند. حسن کچل با این که از درد به خودش می پیچید، دنبالشان دوید اما بی بی جلویش را گرفت.حسن کچل با غصه گفت: «حالا بدون دیگچه چه کار کنیم؟» بی بی حسن را دلداری داد و گفت: «غصه نخور پسرم تاج سرم... از گل بهترم... خدا کریم است. خدا رحيم است.»حسن یکهو به یاد پیرمرد افتاد. با عجله از جایش بلند شد و راه افتاد. بی بی پرسید: «کجا می روی؟» حسن گفت: «نترس بی‌بی... زود برمی‌گردم. جای دوری نمی‌روم.»آن وقت پیش پیرمرد رفت و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. پیرمرد الاغی به حسن داد و گفت: «غصه نخور پسرم! این الاغ را بگیر و به خانه ببر.» حسن نگاهی به الاغ انداخت و گفت: «آخر این الاغ به چه درد ما می‌خورد؟ ما خودمان چیزی برای خوردن نداریم، چه برسد به این که بخواهیم به این زبان بسته هم غذا بدهیم!»پیرمرد خندید با مهربانی دستی به سر حسن کشید و گفت: «نگران نباش این یک الاغ معمولی نیست. مثل دیگچه است. جادویی است. اگر بگویی «هُش» از دهانش گل می ریزد و اگر بگویی «هین» از دهانش طلا می ریزد.»حسن کچل خیلی خوشحال شد. از پیرمرد تشکر کرد و سوار الاغ شد. رفت و رفت تا به خانه رسید. تا چشم بی‌بی به الاغ افتاد، پرسید: «این الاغ را از کجا آورده ای؟.. ما الاغ می خواهیم چه کنیم؟» حسن گفت: «هش!» الاغ عرعری کرد و از دهانش گل بیرون ریخت. حسن گفت: «هین!» الاغ باز هم عرعری کرد و این بار از دهانش سکه های طلا ریخت.بی بی و حسن شاد شدند، از غصه آزاد شدند. شام خوردند و خوابیدند. خواب‌های خوبی دیدند.چند روزی گذشت. زندگی حسن و بی بی روز به روز بهتر می شد. جاسوس‌های حاکم وقتی ماجرا را فهمیدند، با خودشان گفتند: «حتماً باز هم کاسه ای زیر نیم کاسه است.»از آن روز به بعد، هر جا حسن می‌رفت، جاسوس‌ها دنبالش می رفتند. اگر آب می خورد می‌فهمیدند. اگر عطسه می‌کرد می‌شنیدند. تا اینکه یک روز حسن هوس کرد سوار الاغش بشود و به حمام برود. بی بی جلواش را گرفت گفت: «من می ترسم حسن! الاغ را با خودت نبر.» حسن گفت: «نترس... مواظبم... چیزی نمی شود.»آن وقت سوار الاغ شد و به طرف حمام رفت. جاسوس‌های حاکم هم دنبالش رفتند وقتی به حمام رسید الاغ را گوشه ای بست. کنار صاحب حمام نشست و گفت: «این الاغ خیلی وحشی است با هیچ کس نمی سازد. اگر بهش بگویی هش گازت میگیرد و اگر بگویی هین جفتک می‌اندازد. چه جفتگهایی!... از من به تو نصیحت مبادا نزدیکش بروی! مبادا سوارش بشوی!» حمامی گفت: «مگر بیکارم؟ به الاغ تو چه کار دارم؟»وقتی حسن رفت توی حمام، جاسوس‌های حاکم سراغ حمامی رفتند و پرسیدند: «حسن به تو چه گفت؟» حمامی چیزهایی را که حسن گفته بود برایشان تعریف کرد. جاسوسهای حاکم رفتند توی فکر یکی از آنها که کمی باهوش تر از بقیه بود گفت: «هر چه هست زیر سر همین الاغ است.»آن وقت به طرف الاغ رفت. بقیه هم با ترس و لرز دنبالش رفتند. نزدیک الاغ که رسیدند، همگی ایستادند. جاسوس باهوش من و من کنان گفت: «هَ...هُش!»تا الاغ دهانش را باز کرد، جاسوس‌ها ترسیدند و همگی پا به فرار گذاشتند. الاغ عرعری کرد و از دهانش گل بیرون ریخت .جاسوس‌ها گلها را دیدند و موضوع را فهمیدند. بعد بدون ترس جلو رفتند و گفتند: «هین!» الاغ باز هم عرعری کرد و از دهانش سکه های طلا ریخت. جاسوس‌ها فوری به حاکم خبر دادند. حاکم هم سربازانش را سراغ حسن فرستاد.حسن کچل تازه از حمام بیرون آمده بود که سربازها از راه رسیدند. بعد از اینکه حسابی کتکش زدند، الاغ را برداشتند و رفتند. حسن کچل که از درد به خودش می پیچید، به طرف خانه به راه افتاد. توی راه به پیرمرد رسید. خواست همه چیز را برایش تعریف کند که پیرمرد مهربان گفت: «احتیاجی نیست... خودم همه چیز را می‌دانم.» آن وقت یک کدو به حسن داد و گفت: «با این کدو می توانی دیگچه و الاغت را پس بگیری.» حسن پرسید :«چطوری؟...چه جوری؟» پیرمرد گفت: «یک ضربه به کدو می زنی و می‌خوانی: «کد و کدو کلّه کدو ... سربازهای من همگی با هم، شمشیر به دست بیایید بیرون از توکدو...» »حسن کچل کدو را گرفت و با عجله به طرف قصر حاکم رفت. وقتی به آنجا رسید، نگهبان‌ها جلویش را گرفتند و پرسیدند: «چه کار داری؟» حسن جواب داد: «هدیۀ خیلی خوبی برای حاکم آورده ام.» نگهبان‌ها کنجکاو شدند و پرسیدند: «چه هدیه ای؟» حسن کدو را نشان داد و گفت: «یک کدوی جادویی»نگهبان‌ها حسن را به پیش حاکم بردند حاکم پرسید: «اهای کچل! چرا به اینجا آمده ای؟» حسن جواب داد: «آمده ام دیگچه و الاغم را پس بگیرم.»حاکم که خیلی عصبانی شده بود فریاد زد: «خیلی نادان هستی که جرأت می‌کنی با من این طور صحبت کنی.»بعد به جلاد دستور داد که: «بیا گردن این احمق را بزن.»حسن گفت: «خودت خواستی... حالا که زبان خوش سرت نمی شود، من هم می دانم چه کار کنم!»آن وقت ضربه ای به کدو زد و گفت: «کدو کدو کلّه کدو، سربازهای من همگی با هم، شمشیر به دست بیایید بیرون از تو کدو.»توی یک چشم به هم زدن، صدها سرباز شمشیر به دست از توی کدو بیرون پریدند. حاکم و نگهبان‌هایش از ترس پا به فرار گذاشتند. رفتند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نکردند، مردم هم که دل خوشی از حاکم نداشتند، وقتی فهمیدند حاکم فرار کرده خیلی خوشحال شدند و حسن کچل را حاکم شهر خودشان کردند.از آن روز به بعد، حسن و بی‌بی به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند. آنها خوش قلب و مهربان بودند و تا جایی که می‌توانستند به مردم کمک می‌کردند. مردم هم از آنها راضی بودند و آنها را دوست داشتند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد